مست این بهار و باز هم باتو یار/خوش ز این عید و تمنای قرار
چون خوشیم از این همه حال نکو/می کنیم با یاران عشق اختیار
مهرگردون را به عشق بلوا کنیم/خوش به امروزیم نه فردای فرار
خوش بود امسالتان یاران هوار/خوش بوید و رستگار و کامیار
#امیررضاکامیار
امیدوارم سال خوشی رو سپری کرده باشید
و سالی که پیش رو دارید هزاران هزار مرتبه بهتر از امسال در زیر سایه لطف خدا و در کنار خانواده براتون باشه
آرزوی بهترین هارو براتون در سال نو دارم
امیررضاکامیار
بعد از رفتنت
همدم و هم غم شب و روزم خانه بود
خانه ای که.
خاطراتت را برایم زنده می کرد،
خنده هایت تکراری نمی شدند،
خاطراتت دوباره عشق رقم میزد
اما،
تو نبودی
تاریکی بود
و من.
در خانه ای بی خانمان گشته
رفته بودی خاطراتم از تو می دادند خبر/بی تو در ایهام رویاها می کردم سفر
درهمان باغ پر از نرگس یا گار یار/در پی عشق تو بودم ناگهان بشکست کمر
قلب بشکسته بود از روی هجر و دوریت/بی وفا برگرد و کز ما دل مبر
بعد یک عمر باتو بودن اینبار از ترس تو/دل زدم بر دشت و کوه و بر کمر بستم تبر
این تبر را بسته ام تا که سپاهی من شوم/آن سپاهی که کند جنگ با دشمن گبر
یک سپاه یک تنه باشم چو عشقت در دلم/می کنم من با فدایانت جنگ در نور قمر
بعد از این بد رفتنت با دیگران خوش گشتنت/من شدم در خانه ای بی خانمان و بی ثمر
به نام خدا و با سلام
امروز بنده اولین ترانه خودم رو با نام «حال دلم خوب نیست» منتشر و برای فروش میذارم که خواننده ها و علاقه مندان خرید به این ترانه میتونن اون رو از لینک زیر خریداری و سپس فایل ترانه رو دریافت کنند.
متنی که بالا می بینید نمونه ای از این ترانه می باشد.
توضیحات لازم در فایل پی دی اف ترانه ذکر شده است
جهت خرید ترانه به آیدی تلگرامی زیر مراجعه کنید
@AmirrezaKamyar1
سال گذشته در چنین روزی بنده این وبلاگ رو ساختم
و این در حالیه که امروز 366 امین رو از عمر این وبلاگ است و یک سال از بودنمان در کنار شما می گذرد
منتظر خبر های جدیدی از سوی ما باشید
قصد داریم یکسری کارها تا سال 98 انجام بدیم
یک تمنا ازتون دارم و اون اینکه کانال بنده رو در تلگرام دنبال کنید
چندی می شود که نیستم،کمیاب و نا پیدا.گه گاه به بیان سری میزنم و پیام ها و برخی از نوشته های دوستان را چک می کنم.
سرم و شلوغ و ذهنم بد درگیر است که آیا زندگی میکنم؟یا.
یا تلاش می کنم تا زنده بمانم.
قطعا این جمله سرگذشت زندگی اکثر ما انسان هاست.
در سرزمینی که خاک کوروش نام دارد انسان هایش از راه و آیین کوروش به دورند اما همچنان ادعا دارند.چشمان مردان سرزمین من نه تنها حجاب و پوشش ن سرزمینم نیست بلکه،چشمان مردان
این سرزمین عاملی بر فساد و ن این مرز و بوم در عین تاهل در تجرد به سر می برند.
زبان نه تنها قاصر نیست بلکه ربان بعضی ها آنقدر دراز شده که به قول سید میثم حسینی "این شهر عجب زبان درازی دارد"
ولی من در هنوز در انم که فراز می گفت:(ای قافیه ها زبان درازی نکنید)
راجب این همه بلوا هیچ نمی گویم و ترجیحا سکوت پیشه می کنم اما.
اما
من را آن جوانی می سوزاند که شب ها با سگان در رقابت یافتن تکه ای از آن زباله دانی است که حتی تصورش هم قلبم را آزار می دهد.
و اینگونه دنیا نامردی می کند و ما راهی جز زنده ماندن نداریم.
ما زندگی نمی کنیم!زنده می مانیم.!
هرسال این موقع ها بیان وبلاگ برتر اعلام میکرد
هرسال لاقل یه تبریک به کاربرا میگفتن
هرسال اینموقع 5 توم عیدی میداد :) کم بود ولی خوب بود خخخ
چی شد امسال خبری نیست از تیم مدیریت بیان؟
نکنه بیانم .
بروزرسانی:
ممنون از دوست عزیزمون احسان شریعتی که در این باره نوشت دستش درد نکنه :) که تو لینک زیر قابل مشاهده است
باران که شدی مپرس این خانه کیست … سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست
باران که شدى، پیالهها را نشمار … جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست
باران! تو که از پیش خدا مىآیی … توضیح بده عاقل و دیوانه یکیست
بر درگه او چونکه بیافتند به خاک … شیر و شتر و رستم و موریانه یکیست
با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى … حمد و فلق و نعره مستانه یکیست
این بىخردان، خویش، خدا مىدانند … اینجا سند و قصه و افسانه یکیست
از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار … در خلقت تو، و بال پروانه یکیست
گر درک کنى خودت خدا را بینى … درکش نکنی، کعبه و بت خانه یکیست
مهدی مختار زاده
طراح امیررضا کامیار
دوستی میگفت:
سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود
به هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند.
سخنران سمینار بعد از خوشامدگویی به حاضرین که 50 نفر بودندخواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اطاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.
سپس از آنها خواست در 5 دقیقه به اطاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد.
من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم ، همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود
مهلت 5 دقیقه ای با 5 دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد بدین ترتیب کمتر از 5 دقیقه
همه به بادکنک خود رسیدند.
سخنران ادامه داد ، این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد
دیوانه وار
در جستجوی سعادت خویش
به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که
*سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است*
با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید
آیا هدف از خلقت انسان
چیزی جز این بوده است؟
با آرزوی بهترینها برایتان
سلام آقا ، حالتون خوبه؟ چخبر؟اون دنیا چطوره؟اصلن یه سوال!اون دنیایی هم وجود داره؟
راستی آقا چی شد رفتی؟آقا شرمنده دوشنبه نیومدیم کلاستون!بچه ها خیلی واسه رامسر عجله داشتن :(
آقا شماهم دلت واسه ما تنگ میشه؟یا نه؟
راستی آقا تو عکس پروفایلتون از خدا خواسته بودید که چطور زیستن رو بهتون یاد بده،چطور مردن رو خودتون یاد میگیرید!درست میگم؟آقا مگه از خدا یادگرفتید که چطور زندگی کنید تا بخواید ببینید مرگ چطوریه؟
راستی آقا یکی از عکسای پروفایلتونم این بود «خدایا عمریست دستم را گرفته ای،مبادا رهایم کنی» آقا راستشو بگید خدا رهاتون نکرد که؟آقا کفر نمیگم ولی شما که این سر و اون سر حرفتون خدا بود دیگه چرا؟؟بعضی وقتا فکر میکنم خدا رهاتون کرد!یعنی خدا انقدر.
یا نه شایدم خدا شما رو زود برد پیش خودش چون خیلی عزیز بودید.
آقا دلم واسه اون جمله های خاصتون خیلی تنگ میشه «مثالی بگویم.»،«سوال است.»و.
آقا یه چیزی بگم ناراحت نشی!؟من و میرزایی و بقیه خیلی از این تیکه کلاماتون استفاده میکردیم و ادای شمارو در می آوردیم(حلالمون کن)
آها جدی استاد تا یادم نرفته اینم ازتون بپرسم که اون امتحان آخری که سه شنبه هفته پیش گرفتید (1398/2/3) نتیجش چی بود؟خوب نوشته بودم؟یا بد؟
استاد یادتونه میگفتید انشالله به هدفتون رسیدید یک روز باهم پول جمع میکنیم و یه جشن کوچیک میگیریم؟آقا پس چرا نموندید اون روز رو ببینید؟ولی نگران نباشیدا!با خودم و خدای خودم عهد بستم روزی که به هدفم برسم چنتا شاخه گل و یه بسته خرما و یه قوطی شیرینی میبندم بچه هارو هم میارم سر قبرتون جشن میگیریم!
آها آقا اگه یه روزی آقا دکتر بشم نیت کردم هفته معلم رو به شادی روحتون مجانی کار کنم.
راستی آقا فکر نکنی سر قبرتون کم گریه کردم،میدونی چیه من آدم تو داریم اونقدر تو خونه گریه کردم که نگو و نپرس!آقا متین رو دیدی؟زیر چشماش کبود شده بود!احمدرضا چطور؟اون یکی احمدرضا چی؟جهان رو میگم!آقا سینا که گریشو هیچکی ندیده بود چی؟مرتضی با اون دل پاکش؟مهدی قیداری؟میرزایی دلش به حال بچه هاتون میسوخت!محمد بیگدلی هم داشت دیوونه میشد! آقا،آقامهدی رو دیدی؟شما تنها کسی بودی که به حرفش می آوردی!!آقا عرفان رو چی؟آقا چطور؟آقا اسدی رو دیدی؟آقا بیشتر بچه ها بودن و همشونم ناراحت :(
آقا میدونم بهشتی شدی و همینه که موندم تسلیت بگم یا بهشتی شدنتون رو تبریک!
آقا تنها یادگاری که ازتون موند همون جزوست میدونستید؟
آها یادتونه سر امتحان ازم پرسیدید اوضاع چطوره؟گفتم خوب نیست.
شما گفتی یه جلسه میشنیم باهم صحبت میکنیم!چی شد پس؟
آقا بهتون قول دادم اینطوری نمی مونه آقا من ترکم میدونی که ترکا با غیرت آره؟حرف خودت بود
سر قولم هستم،غیرتم دارم مطمئن باش آقا به آرزوت میرسی
فقط این منو سوزوند که ندیدی یکی از شاگردای خودت دکتر بشه و روپوش سفید تنش کنه :(
ولی آخر سر خودت سفید پوش شدی
آقا دلم به حال تک برادرت سوخت چنان گریه میکرد که نگو
آقا اینو بهتون نگفته بودم:اولین باری بود که تو صف نماز میت ایستاده بودم و اولین بار توی یه مسجد داشتم برای کسی قرآن میخوندم
آها آقا میرزایی جزوشو میخواد میگه تنها یادگاری ایه که از شما مونده آخه جزوش دسته منه تا نانوشته هارو بنویسم
آقا میگن اسم پسرت امیررضاست درسته؟هم اسم من؟
آقا دلم واسه امیررضا جان گفتناتون تنگ شده
به خدا موندم دستم به هیچ کاری نمیره
آها شرمنده آقا داشت یادم میرفت
معلم عزیزم روزت مبارک نمیدونی دارم چی میکشم تو روزی که باید بهت تبریک میگفتم اما الان مجبورم تسلیت بگم.
راستی آقا هوامونو داشته باش تو بنده عزیز خدایی
سلام آقا ، حالتون خوبه؟ چخبر؟اون دنیا چطوره؟اصلن یه سوال!اون دنیایی هم وجود داره؟
راستی آقا چی شد رفتی؟آقا شرمنده دوشنبه نیومدیم کلاستون!بچه ها خیلی واسه رامسر عجله داشتن :(
آقا شماهم دلت واسه ما تنگ میشه؟یا نه؟
راستی آقا تو عکس پروفایلتون از خدا خواسته بودید که چطور زیستن رو بهتون یاد بده،چطور مردن رو خودتون یاد میگیرید!درست میگم؟آقا مگه از خدا یادگرفتید که چطور زندگی کنید تا بخواید ببینید مرگ چطوریه؟
راستی آقا یکی از عکسای پروفایلتونم این بود «خدایا عمریست دستم را گرفته ای،مبادا رهایم کنی» آقا راستشو بگید خدا رهاتون نکرد که؟آقا کفر نمیگم ولی شما که این سر و اون سر حرفتون خدا بود دیگه چرا؟؟بعضی وقتا فکر میکنم خدا رهاتون کرد!یعنی خدا انقدر.
یا نه شایدم خدا شما رو زود برد پیش خودش چون خیلی عزیز بودید.
آقا دلم واسه اون جمله های خاصتون خیلی تنگ میشه «مثالی بگویم.»،«سوال است.»و.
آقا یه چیزی بگم ناراحت نشی!؟من و میرزایی و بقیه خیلی از این تیکه کلاماتون استفاده میکردیم و ادای شمارو در می آوردیم(حلالمون کن)
آها جدی استاد تا یادم نرفته اینم ازتون بپرسم که اون امتحان آخری که سه شنبه هفته پیش گرفتید (1398/2/3) نتیجش چی بود؟خوب نوشته بودم؟یا بد؟
استاد یادتونه میگفتید انشالله به هدفتون رسیدید یک روز باهم پول جمع میکنیم و یه جشن کوچیک میگیریم؟آقا پس چرا نموندید اون روز رو ببینید؟ولی نگران نباشیدا!با خودم و خدای خودم عهد بستم روزی که به هدفم برسم چنتا شاخه گل و یه بسته خرما و یه قوطی شیرینی میبندم بچه هارو هم میارم سر قبرتون جشن میگیریم!
آها آقا اگه یه روزی آقا دکتر بشم نیت کردم هفته معلم رو به شادی روحتون مجانی کار کنم.
راستی آقا فکر نکنی سر قبرتون کم گریه کردم،میدونی چیه من آدم تو داریم اونقدر تو خونه گریه کردم که نگو و نپرس!آقا متین رو دیدی؟زیر چشماش کبود شده بود!احمدرضا چطور؟اون یکی احمدرضا چی؟جهان رو میگم!آقا سینا که گریشو هیچکی ندیده بود چی؟مرتضی با اون دل پاکش؟مهدی قیداری؟میرزایی دلش به حال بچه هاتون میسوخت!محمد بیگدلی هم داشت دیوونه میشد! آقا،آقامهدی رو دیدی؟شما تنها کسی بودی که به حرفش می آوردی!!آقا عرفان رو چی؟آقا چطور؟آقا اسدی رو دیدی؟آقا بیشتر بچه ها بودن و همشونم ناراحت :(
آقا میدونم بهشتی شدی و همینه که موندم تسلیت بگم یا بهشتی شدنتون رو تبریک!
آقا تنها یادگاری که ازتون موند همون جزوست میدونستید؟
آها یادتونه سر امتحان ازم پرسیدید اوضاع چطوره؟گفتم خوب نیست.
شما گفتی یه جلسه میشنیم باهم صحبت میکنیم!چی شد پس؟
آقا بهتون قول دادم اینطوری نمی مونه آقا من ترکم میدونی که ترکا با غیرتن آره؟حرف خودت بود
سر قولم هستم،غیرتم دارم مطمئن باش آقا به آرزوت میرسی
فقط این منو سوزوند که ندیدی یکی از شاگردای خودت دکتر بشه و روپوش سفید تنش کنه :(
ولی آخر سر خودت سفید پوش شدی
آقا دلم به حال تک برادرت سوخت چنان گریه میکرد که نگو
آقا اینو بهتون نگفته بودم:اولین باری بود که تو صف نماز میت ایستاده بودم و اولین بار توی یه مسجد داشتم برای کسی قرآن میخوندم
آها آقا میرزایی جزوشو میخواد میگه تنها یادگاری ایه که از شما مونده آخه جزوش دسته منه تا نانوشته هارو بنویسم
آقا میگن اسم پسرت امیررضاست درسته؟هم اسم من؟
آقا دلم واسه امیررضا جان گفتناتون تنگ شده
به خدا موندم دستم به هیچ کاری نمیره
آها شرمنده آقا داشت یادم میرفت
معلم عزیزم روزت مبارک نمیدونی دارم چی میکشم تو روزی که باید بهت تبریک میگفتم اما الان مجبورم تسلیت بگم.
راستی آقا هوامونو داشته باش تو بنده عزیز خدایی
آخر چرا من؟منی که به همه لبخند میزدم؟!صمیمیتم زبانزد بود؟؟چرا من؟
حالا دیگر خودم را فراموش کردم.لبخند زدن را.غم وجودم را احاطه می کند؛تامغز استخوان.
خنده هایی که دیگر دلی نیست.من سنگ هم نیستم.ولی خودم را گم کرده ام!
دلم برای خودم های گذشته تنگ شده.مانند ماهی درون تنگی که دلش برای دریا لک زده.
دوست دارم به گذشته برگردم.دوباره کودک شوم و فقط از دنیا خنده های واقعی و گریه های گذرایش را بفهمم
دلتنگ خودم،بد شده ام.
+لطفا همه برام دعا کنید،این روزا اصلا حالم خوب نیست.
در سرم شوره زار جای دارد،بی آب اما با علف؛ترسم از آن است که روزی علف ها نیز بخشکند و من بمانم و شوره زاری که تنها آفتاب را انعکاس می دهد.
در زیر خاک شوره زار چرب من،یک دنیا سودا و خیال نهفته است که همان به که نهفته بمانند.
شاید اگر می شد از شوره زار فرق سرم،که تمام سخنم از اوست نمک استخراج کنند نه تنها الان بزرگترین معدن تجدید پذیر نمک بودم، بلکه آنقدری جیب هایم پر از چرک و شوخ می شد که می توانستم همان علف هارا هم حفظ کنم. و شاید دامپروری هم تاسیس می کردم.
به این هم قانع می شدم اگر می شد از چربی هایش عصاره گرفت و روغن طبیعی جانوری تولید کرد،جالب نیست؟!
می دانم که الان مرا تحسین می کنید و می گویید چه فکر متفکری دارد!شاید هم با این تحسین اندکی لبخند و پوز خند هم همراه باشد.
خلاصه اش کنم،آنقدر این شوره زار زیباست که در گرمای تابستان از آن برف می بارد،برای خود آسمانی است.!
مگر ممکن است؟!شوره زار؟برف؟آسمان؟
بگذریم همه این هارا گفتم که در آخر بگویم "عجب قدرتی که آفریدگار دارد"
(: :)
1398/7/14
شاید سوراخ های جوراب هایم از دور خنده دار باشند،اما تلخی گریه شان را من می فهمم!
شاید وصله های شلوار هایم زیبا و رنگی باشند،اما خاکستری وجودشان را من می فهمم!!
شاید پاییز سرشار از تغییر باشد،اما تکرار را من می فهمم!!!
راستی گفتم پاییز؟!دیروز بقچه لباس های پاییزی ام را باز کردم،نگاهم به بلوز کاموایی ام افتاد؛6ساله بود،یا نه اگر بخواهم بهتر بگویم سالگرد ششمین سالی بود که با من قرار بود همراه شود.دیگر آستین هایش خیلی کوتاه شده بود؛تا آرنج!!
شاید من بزرگ نشده بودم،او از شرمدگی کوتاه شده بود.
شرمنده از اینکه شاید نتواند امسال تا بهار دوام آورد.تقصیری هم نداشت،تار و پود وجودش،بند بند بافتش، همه خسته بودند.اما با ابن همه معرفتش بود که اجازه نمی داد دست از مقاومت بر دارد؛مقاومت تا نو شدن و مقاومت در برابر سرمای وجود تا شاید از مغز استخوانم فراتر نرود.
موعد بازنشستگی بود،اما جیب های بلوز کاموایی،بعد از سال ها باز هم خالی بود.
با همه اینها شاید مرگ وجودم بتواند بازنشستگی همه لباس هایم باشد.
البته همه به جز لباس سفید.
شاید.
1398/7/13
کاش یک شب خواب باشم.
بازهم آیی به خوابم
*
کاش نگاهت مست باشد
تویی از خدا بخواهم
*
کاش یک شب بی تو اما
با تویی خاموش گردم
*
کاش باز پاییز باشد
از پی ات باران بشیند
*
در دلت اما بهاری
در پی آفتاب باشد.
*
کاش باشی کاش باشم
یک روز اینها ببینم
*
از نگاه مهربانت
گل نرگسی بچینم
خب از کجای داستان شروع کنم؟از امروز یا از سال پیش؟سال پیش حدود همین وقتا بود خیلی چشم سمت چپم اذیتم میکرد اما بیخیالش شدم و موند.
تا اینکه دیگه چند روزی بود از چشم درد داشتم میمردم و به ناچار برای عصر وقت پزشک گرفتم.
بعد از تماشای فوتبال نه چندان جذاب رفتم دکتر .
معاینه انجام شد و حاکی از خبر خوبی برای من بود. اما نه برای جیبم.
عینکی شدیم رفت.
رفتم عینک بگیرم. جدایی از قیمت های بالای عینک هیچ کدوم مورد سلیقه بنده واقع نشد.
پس اومدم خونه و برادر رو برداشتم باهم رفتیم عینک بگیریم.
ای بابا بازم که جواب نداد.
نه تنها به نتیجه نرسیدم بلکه وسواسم بیشترم شد.هر مغازه یک ساعت.حدود سه تا مغازه رفتم.
آفتاب تابستان 98 غروب کرد.اما من.هنوز نتوانستم عینک انتخاب کنم.
انگار هیچ عاشقانه ای به سرانجام نمی رسد. لیلی و مجنون ، فرهاد و شیرین ، رستم و تهمینه. داستان بیژن و منیژه وخسرو و شیرین را کنار بگذار.
خودمان را هم ببین.
این خودمان های گم شده را میگویم.
تو کشوری دیگر و من.
اینجا ایران است. همسایه صدایم را می شنوی؟
راستی دیروز در کوچه مان دیدمت.
بگو که باز گشته ای تا بمانی.
بگو نمی روی به آن دیار فانی.
بگو پاییز را درکنار من به عاشقی سپری خواهی کرد.
بگو. بلند تر بگو.
دلم را برای عطر چارقدت تنگ نکن.
بمان و نرو.اما اگر رفتی.
قول بده که خواهی آمد.
اما هرگز نیا!
اگر بیایی همه چیز خراب می شود.
کوچه مان تشویش.
قلب من آتیش.
مردمان با نیششان می شوند هم کیش.
من مات و تو کیش.
قول بده که خواهی آمد.
پاییز قدم ن می آید.
ماییم که در تابستان غرق شده ایم.
ماییم که که خود را گم کرده ایم.
پاییز نیامده انتظار بهار را می کشیم.
آری ما نیست شده ایم.
در میان یک عمر عاشقانگی.
اما ندانستیم پاییز زیبا ترین عاشقانه است.
رفتن و آمدن دارد.
اما ماندن ندارد.
همیشه در گذر است.
همیشه در تکرار.
چند وقتی هست مسجد محله مون رو دارن تعمیر میکنند.
چند روز پیش ساعت 9 شب داشتم می رفتم آشغالا رو بندازم سر کوچه!!!یه سیدی هست سر کوچه میشه خیلی پاک و سادست. فکر کنم 70 سال داشته باشه.بدلیل تعمیر های مسجد نشسته بود روی بلوار خاکی سر کوچه نماز میخوند ولی به سمت قبله نه.
داشت به طرف غرب نماز میخوند.
وقتی که داشتم میرفتم آشغالارو بندازم خیلی خجالت کشیدم و نتونستم برم بگم.
برگشتنی دیدم نمازشرو تموم کرد.پا شد.ایستاد.
با خجالت،جلو رفتم.قبه رو بهش نشون دادم و گفتم آقا سید:«قبله این طرفه!»
یه خنده پر معنایی کرد. از خجالت داشتم عرق می ریختم یا به قول گفتنی آب می شدم.سرمو پایین گرفتم
بعد از چند لحظه سید گفت:«میدونم!».گفتم:«آخه!؟»
گفت:«پسرم.نمازی که قراره با قبله درست باشه نماز نیست.بت پرستیه!»
همینو گفت و رفت
حالا من تو این واقعیت محض موندم . که سجده کردم اما،قبله ام خدا بوده یا .
من همان شوالیه رخشان در تاریکی امروز ها بد شکست خورده ام،تحمل فشار های روحی و روانی و کلی زخم ها که خورده و تاب ایستادن ندارد.
از اسب افتاده و اسیر؛اسیر پلیدی ها.
مرا را راه رهایی کجاست؟
جنگیدن میگویی!یاری نمانده که.آری تنهای تنهایم!
ولی هنوز از اسب نیافتاده ام.
من شوالیه تنها،ارتشی یک نفره هستم.
سلام خدمت دوستان عزیز
با توجه به درخواست های مکرر شما مبنی بر دریافت قالب باید عرض کنم که بنده این قالب رو خودم طراحی نکردم و طراح همین قالب گفتن که بزودی قالب رو در وبلاگ خودشون منتشر میکنن و کار خودشون رو در عرصه قالب وبلاگ بیان شروع می کنن
+کسانی که قالب رو میخوان یکی دو هفته صبر کنن تا این قالب رو با ویژگی های جدید و رنگبندی های متفاوت در وبلاگی که بزودی افتتاح میشه و بنده هم بزودی لینکش رو میزارم با کپی رایت طراح دریافت کنن :)
مرسی از توجهتون
قطعی اینترنت در ایران رسما تایید شد.
+نت بلاک از اختلال جدی اینترنت در ایران خبر داد.
++وبسایت خبری نت بلاک وجود اختلالات در اینترنت ایران را تایید کرد.
+++با بالاگرفتن اعتراضات مردم ایران به افزایش قیمت بنزین، بسیاری از نقاط ایران از جمله تهران ؛ مشهد ؛ اصفهان ؛ تبریز ؛شیراز ؛ اهواز، سیرجان، تبریز، کرمانشاه، ایرانشهر، اراک و چند شهر دیگر با قطعی اینترنت تلفن های همراه مواجه شده است.
همچنان مینویسم و پاک میکنم
انگاری قلم از قلمدانش دل کنده و میل به هیچ فعلی ندارد.
خب حالا بگذریم دستم به هیچ کاری که نمی رود هیچ؛بدنم هم درد میکند(که البته این یکی از آثار رقص بیش از حد در عروسی بود)
خواب بیش از حد.
زمانی که دیگر نیست.
حتی دیگر حوصله شبکه های اجتماعی را هم ندارم.
حتی فضای صمیمی بیان.
زمان زیادی است که وبلاگ های دوستانم را نمی خوانم.شاید برخی را گه گدار سر زده میبینم و گاها نظری میفرستم.
+اگر نیستم و نمی خوانم،دلخور نباشید :)
++تیتر:«این دیوانگی حدی ندارد! آری میدانم» اسم یه اثر جدید که شاید بزودی منتشرش کنم
جمعه نامه خلاصه ای از فعالیت های بنده در طی یک هفته می باشد،امیدوارم بخوانید :)
این هفته آغاز خوبی نداشتم ولی خب عیمو کردم و یکشنبه آغاز تمام تلاش های من بود و تا سه شنبه به خوبی داشت پیش می رفت که متاسفانه بازهم یکسری مشکلات و در پی اون بیماری و حاضر نشدن سر دوتا امتحان پنجشنبه خلاصه شد در همه بحث هایی که در سه شنبه رخ داد.نتایجی که در هفته می توانست درخشانم کند اما بین خودمون بمونه درخشان کشک چیه؟سه نقطه افشان شد
حالا دارم ریکاوری میکنم برای این هفته شروع دوباره تلاش و جنگیدن.من باید به جایگاه اصلی خودم که بودم برگردم؛کدوم جایگاه؟شما خبر نداشتید من یه روزی دانش آموز برتر بودم،یه زمانی تو هز عرصه ای قدم میذاشتم میتردم اما الان،مثله اینه که من هرجا میرم میترَنَم
امروزم که شهرستان خدابنده(زادگاه اصلی من)میزبان یک هنرمند جوان بود و من هم حضور داشتم و از قبل به یکی از دوستان سپرده بودم برام بلیت تهیه کنه خب حالا اون هنرمند جَوون کی بود؟حدس بزنید
"دعوت میکنم از خواننده نسل جوان پارسا خائف"
جای همه سبز بود البته جا به اندازه کافی نبود ولی خیلی خوش گذشت :)
+بگذریم این جمعه نامه این هفته بود از هفته های آتی یه شرح خلاصه کامل با روزشونو همراه یک شعر میزارم عکسنوشته هم که سر جاشه شاید با یه قاب ثابت باشه در آینده
++ کسانی هم که قالب قبلی رو میخواست بزودی نسخه جدیدش رو در دسترستون قرار میدم :)
و اما خلاصه که خواهم آمد بدین میدان
من هم سکوت کردم نشد.
حرف که زدم،دلم شکست
تکه هایش را "مادرم" جمع کرد؛
به یکدیگر چسباند.
دوباره قلبم تپید
این بار برای مادرم.
بعد از آن به خود فهمانیدم
او ها نمی شنوند.آری نه تنها نسبت به ما ها کورند
بلکه هم کرند.
نمی دانم چه فلسفه ای دارد
ما میگوییم
"او ها نمی شنوند"
او ها نه نمی بینند و نه می شنوند
می پرسی چرا؟
نمی دانم.
ولی این را می دانم که
او ها فقط دلربای خوبی اند.
پانوشت:مدتی هست نیستم و وبلاگاتون رو نمی خونم[ببخشید]شما هم نامهربون شدید سری به ما نمی زنید شاید بسی مرده ایم در این شرایط زندگانی.
خنده هایم نه از روی خوش حالی است
خانه بی روی تو دگر خالی است
سومین خبر بد در سال 98 بعد از فوت بهترین معلمی که در طول سال های تحصیلم داشتم و همچنین بیماری پدربزرگ مادری ام حاکی از این بود که پدربزرگ پدری ام به رحمت خدا رفت
سلامتی کامل و خوش سعادتی در طول زندگی و مرگ آسان بدون هیچ آه و ناله ای به هنگام مرگ همه و همه نشان از پاکدامنی و عفت این بزرگ مرد بود که از میان ما پر کشید و رفت.
واقعا به جرأت میتونم بگم که سرتاسر زندگی این مرد رشار از با خدا بودن بود.از روزی که من یادمه هیچ وقت نشد نمازهاش قضا بشه.امسال هم حدود سه بار قرآن رو کامل خونده بود(همیشه میگفت برای شادی روح پدر و مادرم میخونم)
خداروشاکرم که جزو اون دته از نوه هایی بودم که همیشه کنار این پدر بودم و پا به پای این بزرگ مرد تا جایی که خدا بهش عمر داده بود،زندگی کردم و درس های زیادی ازش یاد گرفتم
یادش بخیر همیشه وقت آبیاری میومد کنارمون و میگفت:«پسرم حلال کن که نمیتونم کمکت کنم؛چون دیگه پیر شدم.»
همیشه این دوتا حرف رو بهم میگفت:
خداکنه موفقیت تورو ببینم و بمیرم
خدا بهم یه عمری بده که عروسی کردن تورو ببینم
که متاسفانه دنیا بهش وفا نکرد.مرد اما ندید.
ولی با این همه خیلی خوشحالم که سعادت این رو داشتم که نوه خوبی برای پدربزرگ مرحومم توی دورانی کهولت و پیری و عصای دستی براش باشم.
امیدوارم خدا به قبرش نور ببارونه و بهست گوارای وجود پاکش باشه.
حسرت یکسری روزها باز به دل آدم میمونه.
+آمبولی ریه(ه خون داخل ریه) که ناشی از آخرین عمل چشم خدابیامرز بود باعث مرگش شد
پ.ن:واقعا ممنون از همه دوستانی که لطف داشتن و در این مدت چه در اینستاگرام و چه در وبلاگ و پیام رسان ها و یا بعضی هم با حضورشون با بنده ابراز همدردی کردن و باعث تسلی خاطر من شدن.
یاد نیک است که از ما ماند
خدایش بیامرزاد
کلیپی کوتاه از تصاویر پدربزرگ مرحومم
سلامی نمانده؛تلخی این روز ها بد آزارم میدهد.
اتفاقات بد سال نود و هشت را نمی توانم از فکرم بیرون کنم،پ لاقل تو خوب باش.
اندکی مهربان،با مردم،با طبیعت،با بیماران،با.؛در آخر اندکی با منـ.
بهارت شاید اندکی تلخ باشد.اما زهر را نودوهشت ریختهـ.این را همه میدانیم؛پس تو خوب باش،شر این همه بد بختی را بکن و با خود شادی را به دلهایمان بده،دل هایی که مدت هاست لبخند را به چهره ندیده اند.
این را نپرس که «آیا دل هم چهره دارد؟!»
این را ما میفهمیم؛تو نیز خوهی فهمید،اما با مرور زمانـ. زمانی که نوز به تو ختم نشده،یا نه بهتر بگویم تو که حتی تحویل نشده ای!
پس هرچه سریع تر تحویل شو!دل های زنگاریمان لک زده برای اندکی لبخند.
راستش را بخواهی امیدم بریده،آری ترمزش بریدهـ.آنقدر میترسم که نکند به هم برسیم،نکند تحویل شوی و توانم در آغوش بکشمتـ.نکند تمام شده باشمـ.
بیا؛با آن شکوفه های رنگی رنگی،با آفتاب گردان های سرگردانت،با شب های مهتابی،با خورشید سرخ غروبتـ.
بیا
من تورا در ابتدای جاده های تاریک دهکده مان چشم در راهمـ.
«روشنایی و امید بیار با خود؛»
+ممنون از «علیرضا(عدم)ی» عزیز بابت دعوت :)
++دعوت میکنم از «بوم روم» و «میس رایتر» و «درجستجوی لبخند» و علیرضای«icando» عزیز برای شرکت در چالش آقاگل :)
درباره این سایت